.
دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۱، ۰۳:۰۵ ب.ظ
صبر خوب است و مخواه از عاشقی این خوب را
پیش ازین هرگز نفهمیدم غم ایوب را
خوانده ام در چهره ی مردم همین امروز هم
حرف های مفت بعد از تو به من منسوب را
با وجود طعنه هاشان ظاهرم شاد است آه
بید از داخل به نرمی می تراشد چوب را
دستمالت را نکش بر پلک هایم بیهوده است
سرمه ام لو می دهد چشمی که شد مرطوب را!
تا بدانم چندمین روز است ترکم کرده ای
می شمارم شیشه های خالی مشروب را
هر دو بعد از تخته نرد زندگی خندیده ایم
می توان از خنده هامان حدس زد مغلوب را
حرف هایت را غزل کن با سکوت از من نگیر
لااقل این عشق بازی کردن مکتوب را
*(صادق فقانی - اهل مازندران -بابل-)*
پ.ن: در نظرات دوست خوبم ابراهیم واسم نوشت... ممنونم ازت رفیق
۹۱/۰۸/۱۵
سه حرف بیشتر نبود
و حرف بسیار داشت...