ای که با سلسله زلف دراز آمدهای |
|
فرصتت باد که دیوانه نواز آمدهای |
ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت |
|
چون به پرسیدن ارباب نیاز آمدهای |
پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ |
|
چون به هر حال برازنده ناز آمدهای |
آب و آتش به هم آمیختهای از لب لعل |
|
چشم بد دور که بس شعبده بازآمدهای |
آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب |
|
کشته غمزه خود را به نماز آمدهای |
زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم |
|
مست و آشفته به خلوتگه راز آمدهای |
گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلودهست |
|
مگر از مذهب این طایفه بازآمدهای |
در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم |
|
کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم |
عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند |
|
وین همه منصب از آن حور پریوش دارم |
گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری |
|
من به آه سحرت زلف مشوش دارم |
گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست |
|
من رخ زرد به خونابه منقش دارم |
گر به کاشانه رندان قدمی خواهی زد |
|
نقل شعر شکرین و می بیغش دارم |
ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من |
|
جنگها با دل مجروح بلاکش دارم |
حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است |
|
بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم |
سالها پیروی مذهب رندان کردم |
|
تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم |
من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه |
|
قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم |
سایهای بر دل ریشم فکن ای گنج روان |
|
که من این خانه به سودای تو ویران کردم |
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون |
|
میگزم لب که چرا گوش به نادان کردم |
در خلاف آمد عادت بطلب کام که من |
|
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم |
نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست |
|
آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم |
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع |
|
گر چه دربانی میخانه فراوان کردم |
این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت |
|
اجر صبریست که در کلبه احزان کردم |
صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ |
|
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم |
گر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب |
|
سالها بندگی صاحب دیوان کردم |
غلام نرگس مست تو تاجدارانند |
|
خراب باده لعل تو هوشیارانند |
تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز |
|
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند |
ز زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر |
|
که از یمین و یسارت چه سوگوارانند |
گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین |
|
که از تطاول زلفت چه بیقرارانند |
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو |
|
که مستحق کرامت گناهکارانند |
نه من بر آن گل عارض غزل سرایم و بس |
|
که عندلیب تو از هر طرف هزارانند |
تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من |
|
پیاده میروم و همرهان سوارانند |
بیا به میکده و چهره ارغوانی کن |
|
مرو به صومعه کان جا سیاه کارانند |
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد |
|
که بستگان کمند تو رستگارانند |
بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم |
|
کز بهر جرعهای همه محتاج این دریم |
روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق |
|
شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم |
جایی که تخت و مسند جم میرود به باد |
|
گر غم خوریم خوش نبود به که میخوریم |
تا بو که دست در کمر او توان زدن |
|
در خون دل نشسته چو یاقوت احمریم |
واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما |
|
با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم |
چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا |
|
ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم |
از جرعه تو خاک زمین در و لعل یافت |
|
بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم |
حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیست |
|
با خاک آستانه این در به سر بریم |
ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند |
|
مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند |
طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند |
|
زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند |
خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون |
|
دل در وفای صحبت رود کسان مبند |
گر جلوه مینمایی و گر طعنه میزنی |
|
ما نیستیم معتقد شیخ خودپسند |
ز آشفتگی حال من آگاه کی شود |
|
آن را که دل نگشت گرفتار این کمند |
بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست |
|
تا جان خود بر آتش رویش کنم سپند |
جایی که یار ما به شکرخنده دم زند |
|
ای پسته کیستی تو خدا را به خود مخند |
حافظ چو ترک غمزه ترکان نمیکنی |
|
دانی کجاست جای تو خوارزم یا خجند |
زهی خجسته زمانی که یار بازآید |
|
به کام غمزدگان غمگسار بازآید |
به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم |
|
بدان امید که آن شهسوار بازآید |
اگر نه در خم چوگان او رود سر من |
|
ز سر نگویم و سر خود چه کار بازآید |
مقیم بر سر راهش نشستهام چون گرد |
|
بدان هوس که بدین رهگذار بازآید |
دلی که با سر زلفین او قراری داد |
|
گمان مبر که بدان دل قرار بازآید |
چه جورها که کشیدند بلبلان از دی |
|
به بوی آن که دگر نوبهار بازآید |
ز نقش بند قضا هست امید آن حافظ |
|
که همچو سرو به دستم نگار بازآید |
شراب لعل کش و روی مه جبینان بین |
|
خلاف مذهب آنان جمال اینان بین |
به زیر دلق ملمع کمندها دارند |
|
درازدستی این کوته آستینان بین |
به خرمن دو جهان سر فرو نمیآرند |
|
دماغ و کبر گدایان و خوشه چینان بین |
بهای نیم کرشمه هزار جان طلبند |
|
نیاز اهل دل و ناز نازنینان بین |
حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت |
|
وفای صحبت یاران و همنشینان بین |
اسیر عشق شدن چاره خلاص من است |
|
ضمیر عاقبت اندیش پیش بینان بین |
کدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست |
|
صفای همت پاکان و پاکدینان بین |
از دیده خون دل همه بر روی ما رود |
|
بر روی ما ز دیده چه گویم چهها رود |
ما در درون سینه هوایی نهفتهایم |
|
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود |
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک |
|
گر ماه مهرپرور من در قبا رود |
بر خاک راه یار نهادیم روی خویش |
|
بر روی ما رواست اگر آشنا رود |
سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد |
|
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود |
ما را به آب دیده شب و روز ماجراست |
|
زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود |
حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل |
|
چون صوفیان صومعه دار از صفا رود |
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد |
|
بنده طلعت آن باش که آنی دارد |
شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی |
|
خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد |
چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب |
|
که به امید تو خوش آب روانی دارد |
گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن جا |
|
نه سواریست که در دست عنانی دارد |
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی |
|
آری آری سخن عشق نشانی دارد |
خم ابروی تو در صنعت تیراندازی |
|
برده از دست هر آن کس که کمانی دارد |
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز |
|
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد |
با خرابات نشینان ز کرامات ملاف |
|
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد |
مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای |
|
هر بهاری که به دنباله خزانی دارد |
مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش |
|
کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد |
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت |
|
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت |
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود |
|
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت |
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم |
|
وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت |
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد |
|
دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت |
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن |
|
در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت |
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم |
|
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت |
هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی |
|
که هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی |
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق |
|
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی |
بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور |
|
که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی |
گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است |
|
خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی |
ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد |
|
که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی |
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است |
|
مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی |
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت |
|
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی |
ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست |
|
بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی |
خیال چنبر زلفش فریبت میدهد حافظ |
|
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی |
بالابلند عشوه گر نقش باز من |
|
کوتاه کرد قصه زهد دراز من |
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم |
|
با من چه کرد دیده معشوقه باز من |
میترسم از خرابی ایمان که میبرد |
|
محراب ابروی تو حضور نماز من |
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق |
|
غماز بود اشک و عیان کرد راز من |
مست است یار و یاد حریفان نمیکند |
|
ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من |
یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم او |
|
گردد شمامه کرمش کارساز من |
نقشی بر آب میزنم از گریه حالیا |
|
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من |
بر خود چو شمع خنده زنان گریه میکنم |
|
تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من |
زاهد چو از نماز تو کاری نمیرود |
|
هم مستی شبانه و راز و نیاز من |
حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا |
|
با شاه دوست پرور دشمن گداز من |