دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
گفتم روم به خواب و ببینم خیال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمی دهد
ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند
گر از آن یار سفر کرده پیامی داری
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
صبر است مرا چاره ی هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد ؟ که مقدور نماندست
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یاد خط تو بر آب میزدم
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشه محراب میزدم
روی نگار در نظرم جلوه مینمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب میزدم
چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
فالی به چشم و گوش در این باب میزدم
هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طره تو به مضراب میزدم
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیده بیخواب میزدم
ساقی به صوت این غزلم کاسه میگرفت
میگفتم این سرود و می ناب میزدم
خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
بر نام عمر و دولت احباب میزدم
ای که با سلسله زلف دراز آمدهای |
|
فرصتت باد که دیوانه نواز آمدهای |
ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت |
|
چون به پرسیدن ارباب نیاز آمدهای |
پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ |
|
چون به هر حال برازنده ناز آمدهای |
آب و آتش به هم آمیختهای از لب لعل |
|
چشم بد دور که بس شعبده بازآمدهای |
آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب |
|
کشته غمزه خود را به نماز آمدهای |
زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم |
|
مست و آشفته به خلوتگه راز آمدهای |
گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلودهست |
|
مگر از مذهب این طایفه بازآمدهای |
در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم |
|
کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم |
عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند |
|
وین همه منصب از آن حور پریوش دارم |
گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری |
|
من به آه سحرت زلف مشوش دارم |
گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست |
|
من رخ زرد به خونابه منقش دارم |
گر به کاشانه رندان قدمی خواهی زد |
|
نقل شعر شکرین و می بیغش دارم |
ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من |
|
جنگها با دل مجروح بلاکش دارم |
حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است |
|
بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم |
سالها پیروی مذهب رندان کردم |
|
تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم |
من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه |
|
قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم |
سایهای بر دل ریشم فکن ای گنج روان |
|
که من این خانه به سودای تو ویران کردم |
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون |
|
میگزم لب که چرا گوش به نادان کردم |
در خلاف آمد عادت بطلب کام که من |
|
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم |
نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست |
|
آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم |
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع |
|
گر چه دربانی میخانه فراوان کردم |
این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت |
|
اجر صبریست که در کلبه احزان کردم |
صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ |
|
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم |
گر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب |
|
سالها بندگی صاحب دیوان کردم |
غلام نرگس مست تو تاجدارانند |
|
خراب باده لعل تو هوشیارانند |
تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز |
|
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند |
ز زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر |
|
که از یمین و یسارت چه سوگوارانند |
گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین |
|
که از تطاول زلفت چه بیقرارانند |
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو |
|
که مستحق کرامت گناهکارانند |
نه من بر آن گل عارض غزل سرایم و بس |
|
که عندلیب تو از هر طرف هزارانند |
تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من |
|
پیاده میروم و همرهان سوارانند |
بیا به میکده و چهره ارغوانی کن |
|
مرو به صومعه کان جا سیاه کارانند |
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد |
|
که بستگان کمند تو رستگارانند |
بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم |
|
کز بهر جرعهای همه محتاج این دریم |
روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق |
|
شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم |
جایی که تخت و مسند جم میرود به باد |
|
گر غم خوریم خوش نبود به که میخوریم |
تا بو که دست در کمر او توان زدن |
|
در خون دل نشسته چو یاقوت احمریم |
واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما |
|
با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم |
چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا |
|
ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم |
از جرعه تو خاک زمین در و لعل یافت |
|
بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم |
حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیست |
|
با خاک آستانه این در به سر بریم |
ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند |
|
مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند |
طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند |
|
زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند |
خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون |
|
دل در وفای صحبت رود کسان مبند |
گر جلوه مینمایی و گر طعنه میزنی |
|
ما نیستیم معتقد شیخ خودپسند |
ز آشفتگی حال من آگاه کی شود |
|
آن را که دل نگشت گرفتار این کمند |
بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست |
|
تا جان خود بر آتش رویش کنم سپند |
جایی که یار ما به شکرخنده دم زند |
|
ای پسته کیستی تو خدا را به خود مخند |
حافظ چو ترک غمزه ترکان نمیکنی |
|
دانی کجاست جای تو خوارزم یا خجند |
زهی خجسته زمانی که یار بازآید |
|
به کام غمزدگان غمگسار بازآید |
به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم |
|
بدان امید که آن شهسوار بازآید |
اگر نه در خم چوگان او رود سر من |
|
ز سر نگویم و سر خود چه کار بازآید |
مقیم بر سر راهش نشستهام چون گرد |
|
بدان هوس که بدین رهگذار بازآید |
دلی که با سر زلفین او قراری داد |
|
گمان مبر که بدان دل قرار بازآید |
چه جورها که کشیدند بلبلان از دی |
|
به بوی آن که دگر نوبهار بازآید |
ز نقش بند قضا هست امید آن حافظ |
|
که همچو سرو به دستم نگار بازآید |
شراب لعل کش و روی مه جبینان بین |
|
خلاف مذهب آنان جمال اینان بین |
به زیر دلق ملمع کمندها دارند |
|
درازدستی این کوته آستینان بین |
به خرمن دو جهان سر فرو نمیآرند |
|
دماغ و کبر گدایان و خوشه چینان بین |
بهای نیم کرشمه هزار جان طلبند |
|
نیاز اهل دل و ناز نازنینان بین |
حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت |
|
وفای صحبت یاران و همنشینان بین |
اسیر عشق شدن چاره خلاص من است |
|
ضمیر عاقبت اندیش پیش بینان بین |
کدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست |
|
صفای همت پاکان و پاکدینان بین |
از دیده خون دل همه بر روی ما رود |
|
بر روی ما ز دیده چه گویم چهها رود |
ما در درون سینه هوایی نهفتهایم |
|
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود |
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک |
|
گر ماه مهرپرور من در قبا رود |
بر خاک راه یار نهادیم روی خویش |
|
بر روی ما رواست اگر آشنا رود |
سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد |
|
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود |
ما را به آب دیده شب و روز ماجراست |
|
زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود |
حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل |
|
چون صوفیان صومعه دار از صفا رود |
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد |
|
بنده طلعت آن باش که آنی دارد |
شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی |
|
خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد |
چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب |
|
که به امید تو خوش آب روانی دارد |
گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن جا |
|
نه سواریست که در دست عنانی دارد |
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی |
|
آری آری سخن عشق نشانی دارد |
خم ابروی تو در صنعت تیراندازی |
|
برده از دست هر آن کس که کمانی دارد |
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز |
|
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد |
با خرابات نشینان ز کرامات ملاف |
|
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد |
مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای |
|
هر بهاری که به دنباله خزانی دارد |
مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش |
|
کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد |
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت |
|
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت |
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود |
|
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت |
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم |
|
وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت |
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد |
|
دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت |
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن |
|
در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت |
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم |
|
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت |
هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی |
|
که هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی |
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق |
|
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی |
بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور |
|
که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی |
گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است |
|
خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی |
ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد |
|
که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی |
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است |
|
مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی |
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت |
|
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی |
ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست |
|
بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی |
خیال چنبر زلفش فریبت میدهد حافظ |
|
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی |
بالابلند عشوه گر نقش باز من |
|
کوتاه کرد قصه زهد دراز من |
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم |
|
با من چه کرد دیده معشوقه باز من |
میترسم از خرابی ایمان که میبرد |
|
محراب ابروی تو حضور نماز من |
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق |
|
غماز بود اشک و عیان کرد راز من |
مست است یار و یاد حریفان نمیکند |
|
ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من |
یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم او |
|
گردد شمامه کرمش کارساز من |
نقشی بر آب میزنم از گریه حالیا |
|
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من |
بر خود چو شمع خنده زنان گریه میکنم |
|
تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من |
زاهد چو از نماز تو کاری نمیرود |
|
هم مستی شبانه و راز و نیاز من |
حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا |
|
با شاه دوست پرور دشمن گداز من |
دردم از یار است و درمان نیز هم |
|
دل فدای او شد و جان نیز هم |
این که میگویند آن خوشتر ز حسن |
|
یار ما این دارد و آن نیز هم |
یاد باد آن کو به قصد خون ما |
|
عهد را بشکست و پیمان نیز هم |
دوستان در پرده میگویم سخن |
|
گفته خواهد شد به دستان نیز هم |
چون سر آمد دولت شبهای وصل |
|
بگذرد ایام هجران نیز هم |
هر دو عالم یک فروغ روی اوست |
|
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم |
اعتمادی نیست بر کار جهان |
|
بلکه بر گردون گردان نیز هم |
عاشق از قاضی نترسد می بیار |
|
بلکه از یرغوی دیوان نیز هم |
محتسب داند که حافظ عاشق است |
|
و آصف ملک سلیمان نیز هم |
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت |
|
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت |
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک |
|
باور مکن که دست ز دامن بدارمت |
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی |
|
دست دعا برآرم و در گردن آرمت |
گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی |
|
صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت |
خواهم که پیش میرمت ای بیوفا طبیب |
|
بیمار بازپرس که در انتظارمت |
صد جوی آب بستهام از دیده بر کنار |
|
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت |
خونم بریخت و از غم عشقم خلاص داد |
|
منت پذیر غمزه خنجر گذارمت |
میگریم و مرادم از این سیل اشکبار |
|
تخم محبت است که در دل بکارمت |
بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل |
|
در پای دم به دم گهر از دیده بارمت |
حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست |
|
فی الجمله میکنی و فرو میگذارمت |
سبت سلمی بصدغیها فوادی |
|
و روحی کل یوم لی ینادی |
خدارا بر من بیدل ببخشای |
|
و واصلنی علی رغم الاعادی |
نگارا در غم سودای عشقت |
|
توکلنا علی رب العبادی |
امن انکرتنی عن عشق سلمی |
|
تزاول آن روی نهکو بوادی |
که همچون مت به بوتن دل و ای ره |
|
غریق العشق فی بحر الودادی |
به پی ماچان غرامت بسپریمن |
|
غرت یک وی روشتی از امادی |
غم این دل بواتت خورد ناچار |
|
و غر نه او بنی آنچت نشادی |
دل حافظ شد اندر چین زلفت |
|
بلیل مظلم و الله هادی |
چو آفتاب می از مشرق پیاله برآید |
ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآید |
|
نسیم در سر گل بشکند کلاله سنبل |
چو از میان چمن بوی آن کلاله برآید |
|
حکایت شب هجران نه آن حکایت حالیست |
که شمهای ز بیانش به صد رساله برآید |
|
ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت |
که بی ملالت صد غصه یک نواله برآید |
|
به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود |
خیال باشد کاین کار بی حواله برآید |
|
گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان |
بلا بگردد و کام هزارساله برآید |
|
نسیم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ |
ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآید |
گر چه ما بندگان پادشهیم |
پادشاهان ملک صبحگهیم |
|
گنج در آستین و کیسه تهی |
جام گیتی نما و خاک رهیم |
|
هوشیار حضور و مست غرور |
بحر توحید و غرقه گنهیم |
|
شاهد بخت چون کرشمه کند |
ماش آیینه رخ چو مهیم |
|
شاه بیدار بخت را هر شب |
ما نگهبان افسر و کلهیم |
|
گو غنیمت شمار صحبت ما |
که تو در خواب و ما به دیده گهیم |
|
شاه منصور واقف است که ما |
روی همت به هر کجا که نهیم |
|
دشمنان را ز خون کفن سازیم |
دوستان را قبای فتح دهیم |
|
رنگ تزویر پیش ما نبود |
شیر سرخیم و افعی سیهیم |
|
وام حافظ بگو که بازدهند |
کردهای اعتراف و ما گوهیم |