عبد عاصی امیدوار

آب و آتش

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۵۹ ق.ظ

ای که با سلسله زلف دراز آمدهای

 

فرصتت باد که دیوانه نواز آمدهای

ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت

 

چون به پرسیدن ارباب نیاز آمدهای

پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ

 

چون به هر حال برازنده ناز آمدهای

آب و آتش به هم آمیختهای از لب لعل

 

چشم بد دور که بس شعبده بازآمدهای

آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب

 

کشته غمزه خود را به نماز آمدهای

زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم

 

مست و آشفته به خلوتگه راز آمدهای

گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده​ست

 

مگر از مذهب این طایفه بازآمدهای

۹۱/۰۵/۲۴
عبد عاصی امیدوار

نظرات  (۷)

۲۴ مرداد ۹۱ ، ۱۰:۰۹ مـلــــــــــــــــــوس
در این دنیا به هیچ کس وابسته نباش

حتی سایه ات در هنگام تاریکی تورا ترک خواهد کرد ....!‬
به نام اوکه...
نیازی به تعریف ندارد...


خدا یا هر چه را دوست داشتم از من گرفتی

به هر چه دل بستم دلم را شکستی

به هر چیزی عشق ورزیدم آن را زایل کردی

هر کجا قلبم ارامش یافت تو مضطرب و مشوشش نمودی .

هر وقت که دلم به جایی استقرار یافت تو آواره ام کردی

هر زمان به چیزی امیدوار شدم تو امیدم را کور نمودی....

تا به چیزی دل نبندم وکسی را به جای تو نپرستم

ودر جایی استقرار نیابم

و به جای تو محبوبی ومعشوقی نگیرم

وجز تو به کسی دیگری وجایی دیگری ونقطه ای دیگر آرامش نیابم

فقط می خواهم تو را بخوانم تو را بجویم وتو را پرستش کنم .
خداوندا نمی دانم
در این دنیای وانفسا
کدامین تکیه گه را تکیه گاه خویشتن سازم
نمیدانم
نمی دانم خداوندا.
در این وادی که عالم سر خوش است و دلخوش است و جای خوش دارد.
کدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم
نمی دانم خداوندا
به جان لاله های پاک و والایت نمی دانم
دگر سیرم خداوندا.
دگر گیجم خداوندا
خداوندا تو راهم ده.
پناهم ده .
امیدم خداوندا .
که دیگر نا امیدم من و میدانم که نومیدی ز درگاهت گناهی بس ستمبار است و لیکن من نمیدانم
دگر پایان پایانم.
همیشه بغض پنهانی گلویم را حسابی در نظر دارد و می دانم که آخر بغض پنهانم مرا بی جان و تن سازد.
چرا پنهان کنم در دل؟
چرا با کس نمی گویم؟
چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟
همه یاران به فکر خویش و در خویشند. گهی پشت و گهی پیشند
ولی در انزوای این دل تنها . چرا یاری ندارم من . که دردم را فرو ریزد
دگر هنگامه ی ترکیدن این درد پنهان است
خداوندا نمی دانم
نمی دانم
و نتوانم به کــس گویم
فقط می سوزم و می سازم و با درد پنهانی بسی من خون دل دارم. دلی بی آب و گل دارم
به پو چی ها رسیدم من
به بی دردی رسیدم من
به این دوران نامردی رسیدم من
نمیدانم
نمی گویم
نمی جویم نمی پرسم
نمی گویند
نمی جوند
جوابی را نمی دانم
سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند
چرا من غرق در هیچم؟
چرا بیگانه از خویشم؟
خداوندا رهایی ده
کللام آشنایی ده
خدایا آشنایم ده
خداوندا پناهم ده
امیدم ده
خدایا یا بترکان این غم دل را
و یا در هم شکن این سد راهم را
که دیگر خسته از خویشم
که دیگر بی پس و پیشم
فقط از ترس تنهایی
هر از گاهی چو درویشم
و صوتی زیر لب دارم
وبا خود می کنم نجوای پنهانی
که شاید گیرم آرامش
ولی آن هم علاجی نیست
و درمانم فقط درمان بی دردیست
و آن هم دست پاک ذات پاکت را نیازی جاودانش هست
==============================
حرف دل من
سلام
شما خوبین
نه تنها که دیر دیر مطلب می زنین
دیگه اصلا نیستین ها
========================
سلام
شکر
با خودم سر جنگ دارم
اما من هر رور میام مطالبتون و می خونم
یه چیز بگم از حافظ خوشم نمیاد
===========================
چرا؟
سلام بنده ی خوب خدا
طاعات و عباداتتون مورد قبول درگاه حق
فقط اومدم جهت عرض ادب ...
همین ...
سلام و عرض ادب
دوست عزیز افتخار داشتم که سری به وبلاگ زیبا و متنوع شمابزنم و از مطالب خوبتون بهره ببرم امیدوارم وبتون روز به روز پر بارتر و زندگیتون ساعت به ساعت شادتر و عمر قشنگتون لحظه به لحظه پر ثمر باشه و هرگز غمی در وجودتان راه نیابد.
ضمنا اگه لیاقت داشته باشم ازتون دعوت میکنم تاسری به وبلاگ من بزنید و خوشحال میشم از اینکه از نظرهای ارزشمندون بهرمند بشم. چشم براهتون میمونم .

با نهایت احترام

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
-->