عبد عاصی امیدوار

.

چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۰۱ ب.ظ
رفته بودم دکتر
مردک دیوانه
مثل من شاعر بود
گفت حالت خوب است؟؟
من از او پرسیدم
دکتری آیا تو؟؟
رنگ رخساره ی من
حالت چهره چطور ؟
برق چشمانم چی؟
همگی نرمال است؟؟
گغت حالت خوش نیست...
دفترش را باز کرد
نسخه را آغاز کرد
صبح ها یک غزل ناب بخوان
ظهرها قبل اذان
یک دو بیتی کافی است
عصرها سعدی و حافظ ک بخوانی
با دو فنجان چای یا قهوه ترک
قبل تاریکی روز
رنگ رخساره عوض میگردد
حالت چهره ولی دست تو نیست
عاشقی آیا مرد؟
دکتر از من پرسید
من نگاهش کردم
و نمیدانستم
پاسخ سخت سوال ساده را
گفت قبل از خواب باید بنویسی
هر شب
و به موسیقی ایرانی اصل
گوش جان بسپاری
جان مریم خوب است
یا بهار دلکش
کلا اثار بنان هم عالیست
برق چشمانت هم
ساده درمان میشود
دوستانت را ببین
گل بگو گل بشنو
و به اندیشه ی پنهان درونت
هدیه کن یک گل سرخ
و کمی دورتر از باغچه ی خانه ی خود
تک درختی تو بکار
و حواست باشد
که رهایش نکنی
نگذاری ک بگیرد آفت
من کمی گیج شدم
دکتر اما خندید
به گمانم فهمید
من دیوانه چو او
شاعری در ب درم
که اگر صبح شود
یا نسیمی بوزد
و دعایی نکنم
یا ک خورشید سلامم بکند
و جوابی ندهم
بی گمان میمیرم
نسخه را برداشتم
مو به مو و خط ب خط
پیش رفتم تا شعر
پیش رفتم تا دوست
پیش رفتم تا گل
دو سه روزی که گذشت
حال من بهتر بود...
۹۴/۱۲/۱۲
عبد عاصی امیدوار

نظرات  (۱)

لایک.
نسخه رو انجام دادی اگه حالت خوب شد بگو منم انجام بدم
پاسخ:
من عاشق نیستم که نیاز به طبیب داشته باشم ابجی خانم 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
-->