عبد عاصی امیدوار

.

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۱، ۱۰:۳۶ ب.ظ

 هرگز ب جهان در طلب مال نبودیم

 لب را ب سخن غیر محبت نگشودیم

 بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم

 باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

۹۱/۰۷/۳۰
عبد عاصی امیدوار

نظرات  (۵)

قندیل، تندیس قطرہ ھایی است کہ تسلیم جاذبہ زمین نشدہ اند و می آموزند کہ نباید تسلیم قدرتھای زمینی شد تا زیبا و جاودانہ ماند
صدف سینه من عمری گهر عشق تو پرور ده است
کس نداند که در این خانه طفل با دایه چها کرده است
همه ویرانی و ویرانی،همه خاموشی و خاموشی
سایه افکنده به روزنها،پیچک خشک فراموشی
روزگاریست در ین در گاه ،بوی مهر تو نپیچیده است
روزگاریست که آن فرزند ،حال این دایه نپرسیده است
من و آن تلخی و شیرینی ،من و آن سایه و روشن ها
من و این دیده ی اشک آلود؛که بود خیره به روزن ها
یاد باد آن شب بارانی که تو در خانه ما بودی
شبم از روی تو روشن بود ،که تو یک سینه صفا بودی
رعد غرید و تو لرزیدی رو به آغوش من آوردی
کام ناکام رما _خندان_به یکی بوسه روا کردی
باد هنگامه کنان برخاست!شمع لبخند زنان بنشست!
رعد در خانه ی ما گم شد،برق در سینه شب بشکست
نفس تشنه تب دارم ،به نفس های تو می آویخت
عود طبعم به نهان می سوخت،عطر شعرم به فضا می ریخت
چشم بر چشم تو می بستم،دست بر دست تو می سودم
به تمنای تو می مردم ،به تماشای تو خوش بودم
چشم بر چشم تو می بستم ،شور و شوقم به سراپا بود
دست در دست تو می رفتم ،هر کجا عشق تو می فرمود
از لب گرم تو می چیدم،گل صد برگ تمنا را
در شب چشم تو میدیدم،سحر روشن فردا را
سحر روشن فردا کو؟گل صد برگ تمنا کو؟
اشک و لبخند و تماشا کو؟آن همه قول و غزل ها کو؟
باز امشب شب بارانی است ،از هوا سیل بلا ریزد
بر من و عشق غم آویزم ،اشک از چشم خدا ریزد
من و این آتش هستی سوز ،تا جهان باقی و جان باقی است
بی تو در گوگشه ی تنهایی ،بزم دل باقی و غم ساقی ست!

«فریدون مشیری»
سلام...
شعر قشنگ بود..
ولی رمز مجدد می طلبیییییییییییییییم....
چطوری بابا جون...چ حبرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
=====================
سلام دختر بابا
فعلا خبری نیست
الان میام میگم
چو رخت خویش بربستم از این خاک،همه گفتند با ما آشنا بود،ولیکن کس ندانست این مسافر،چه گفت و ازکه گفت و از کجا بود؟
اگر روزی بر سر مزارم آمدی
یک وقت حرف این و آن را برایم نیاوری
کمی از خودت بگو
کمی از عشق تازه ات بگو
بگو که بیشتر از من دوستت دارد
بگو که دشت شقایق مسافر دیگری هم دارد
نگاهی به شمع نیمه جان مزارم کن
سوختنش را ببین بیشتر نگاهش کن
با اینکه میداند لحظه ای دیگر می سوزد و میمیرد
ولی می جنگد تا نیمه جان به دست باد نمیرد
می جنگد تا لحظه ای بیشتر سنگ قبرم را روشن کند
می ماند و می سوزد تا سوختنم را باور کند …

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
-->